۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

آینه

هر روز
دختری در آینه
به انتظارم ایستاده است
که چهره اش عجیب
آشنا می نماید؛
بُهت میکنم،
در چشمانم با صدای بلند
می خواند:
من شما را می شناسم؟!
-نه! بعید می دانم!
او
سالها از من
دورتر
و خسته تر حتی
با چشمانی باز
خوابیده است؛
دستانم را دراز میکنم
بلکم در جایی میان
موج های آینه
قبل از غرق شدن
نجاتش دهم؛
اما گویی دیر است
شوری آب به شش هایم
رسیده است،
 نهنگی شده ام که
که بی اعتمادی را
خِس خس می کند؛
خواهش میکنم
از آینه به رویم سطل سطل
آب نریزید
نهنگ به ساحل مانده
ترحم نمی خواهم،
تنها به احترامش
یک قرن،
سکوت کنید.

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

خانه عروسک

می بینی نورا،
ما همگی بازیگرانِ خانه های عروسکی
شده ایم
من، تو 
کریستین؛
باور کن
ایبسن 
فکرش را هم نمی کرد
آنقدر ناتورالیسم بنویسد 
که دنیایی باورش کنند

می بینی نورا،
همه جای این نمایشنامه
دردش آمده
چسب زخم می خواهم
آقای هلمر!
چسب زخم...


۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

نمی خوام

غرق می شوم در صندلی
و خیابان عبور می کند
از میان این اتاقک فلزی،
درست
تا امتدادِ بن بستِ
خاطرات یک طرفه ی
اشتباهی؛
بوق نزنید
خواهش می کنم،
آرام از کنارم
عبور کنید،
بانو هایده دارد
برایم می خواند:

میخوام امروز همه ی نگفتنی ها رو بگم
قصه ی عشق گذشته قصه ی شادی و غم
تو گمون کردی بری دنیا تمومه واسه من
شادی از غم میمیره خنده حرومه واسه من
من نیگاهام دیگه دنبال تو نیست ، دلمو پس میگیرم مال تو نیست
دیگه هرگز ننویس قصه برام ، برو من عشق دروغی نمیخوام
دیگه من عشق دروغی نمیخوام نمیخوام نمیخوام نمیخوام
کاری از من نمیاد اون دلو برد ، شعله ی عشق تو خاموش شد و مرد
وقتی دستاش و تو دستام میذاره واسه من گرمی آفتاب و داره
نگاهاش جادوییه رویا داره طعم شیرین شکر پاره داره

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

مرهم

از من دلگیر نباش
عزیزکم،
 زمان می خواهد تا اعتمادم را
از زیر سایه ی مردی در دیروز
بیرون بکشم
نگاه کن،
هنوز تصویرم در آینه پشت به من
با شانه هایی لرزان 
ایستاده است ،
انگار سردش است
حق با تو بود
بیا و در آغوشش بکش
بگذار گرمای مردانگیت
آب کند انجماد بهمنی را که در زیرش
مانده بود؛
یادت باشد
آمدی،
برایم چند شاخه  مریم بیاوری
حتم دارم
بویش را که بشنوم
باورت خواهم کرد؛

تو فقط کمی
صبر داشته باش،
آنقدر که این زمستان
نیز بگذرد؛
قول می دهم با دهمین شکوفه ی
اردیبهشت
سرمای زمستانِ هشتاد و نه را
فراموش کرده باشم؛
تو فقط صبر داشته باش
خوبِ من ...

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

...

تاب،
تابم بده
می خواهم دستانم
به سقفِ آسمان برسد
خواهش می کنم
یک هُلِ دیگر کافیست
تا تنهاییِ ماه را تسکین دهم
باید دستم را به شانه اش برسانم
گرم فشارش دهم
و آرام بگویم:
"خیالت نباشد"؛
این یک بار را
مردانگی کن
محکم تابم بده
قول، بعدش
نوبت،عوض!


۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

روزمزگی

شعرهایم دچار روز مزگی
تلخ و گس
در گلو مانده اند؛
آخر این شهر درن دشت
همه چیز آدم را
سِر می کند
انگار که تمام  احساساتت
 در خواب
زیرت  مانده باشد؛
آنوقت ست 
که در بیداری
تمام افکارت گِزگِز میکنند
و به مور مور می افتد
آن بخشِ بی شعور زده ی
مغزِ شهریت
 
می دانی،
من رازِ فواره های شهر را هم 
 فهمیده ام
گذاشنه اند که میدانها شکوهمندانه
به حالمان گریه کنند؛

گوش کن
کلاغ ها هم دیگر تا ته عشق را
در این خیابانها
خوانده اند :
ق ...قـــــــــــــــــار قـــــــار... قار

 باور کن
عاقبت یک روز
نارنجک به کمر
انگشت اشاره ام  را لای درِ ونِ گشت ارشاد
در با شرف ترین خیابان تهران
به نشانه ی هیچ و پوچ
قطع خواهم کرد


۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

آقای فرشته

دستانم
از پرسه های دیروز
جامانده اند در جیب هایِ
خیالم

بیا مرد،
قبول!
دست که نه، اما
بی اغراق بگویم
به بالهایت نیازدارم.

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

بهمن لایت

نه مخاطب جان
دیگر
هر چقدر هم که
سرِ چهار راهِ شک هایت
منتظر بمانی،
هیچ زنی خطِ عابرِ پیاده ات
نخواهد شد!
حالا تو
همه ی خیابان های مسدود را
یک طرفه برگرد

چراغ های هیزِ چشمک زن
همه شاهند
که خیالت
صبح یک روزِ پیج شنبه
از زمستان
از سرِ دخترکی نابالغ
به روی سنگفرش های
خیابان ولی عصر پاشید؛

خیالت نباشد،
خودت را روشن کن
آرام
پک بزن تنهاییت را
بگمانم زمان زودتر
 بگذرد برایت.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

حي علي الفلاح

کسی مرا خواب می بیند
خواب دمِ صبح،
بعد اذان
که تعبیرش
باطل است

حَیِ علی الصَلوة 
قامت می بندد سرنوشت مرا


می داند مسافرم،
شکسته بخوان دلم را
 قُربَةً اِلَی الله .

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

یادداشت

گرسنه نمانی مرد
هر چه خواستی در یخچال هست:
دو عدد چشمِ مانده به در
یک جفت دست، گره خورده در دست
و پا
دو عدد رفته به راه؛
سیر نشدی
خاطراتمان را هم گذاشته ام
روی گاز؛
راستی
منتظرم نمانی
بگمانم
هرگز بر نمی گردم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

"کرگدن" اثر اوژن یونسکو به روایت ما



من
یک کمونیستِ پیرو "برشت" بودم
و تو
سخت پایبند به
"استانیلاوسکی"،
آنقدر نقش را باور کردی
که درونش "هامون" وار
فرو رفتی؛
اما دریغ
مخاطب جان،
این بار هم
نمایشنامه را اشتباه خواندی

حق با "شکسپیر" بود
دنیا صحنه ی تئاتر است
بی آنتراکت!


۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

دامنه ی جدید

به دلیل فیلتر بودن دامنه ی بلاگر ، بلاگم رو به روی دامنه پرشین بلاگ هم قرار دادم، میتونید از طریق هر دو آدرس پیگیری کنید! هر دو آدرس مطالب مشابهی دارند و همزمان به روز میشن.

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

آخرین منجی

"دلتنگی" معجزه یِ
پیامبرِ عصر ماست
باور ندارم اگر بگویی
به خدایش ایمان نیاوردی

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

سوغاتی

هایده که می خواند

  ای که تویی همه کسم 
           بی تو میگیره نفسم...


سادگی از روی گونه هایم
سر می خورد
می آید درست تا زیر چانه ام
...
در دلم می گویم
زرشک هایده جان
زرشک!










۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

غریبه

گاهی دلم برای خودم
از پشت سر
تنگ می شود
آن زاویه ی پنهانی که
به چشم آینه ام نمی آید
آن منی که تنها عابران می بینند
دختری که دلتنگی هایش را
زیر دستانش
در جیب پنهان کرده و
چند بغض کوچک را
سنجاق زده بر روی کیفش
آویخته به شانه ی راست
تا تاب بخورند
آدمک های درون دفتر
که تاب تاب عباسی
خدا که مرا نمی اندازد
این چه حرفیست
اما کاش
 من هم رهگذری بودم
از کنارِ خودِ غریبه ام
می گذشتم،
نگاهم را میان چین های شالش
گم می کردم
چشم به کفش هایش می دوختم
خوب که قدم هایش را شمردم
نزدیک می شدم
آرام بر شانه اش می زدم
و می گفتم:
هی! من شما را می شناسم!

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

یک اشتباه کوچولو



از آدم های اشتباهی
می ترسم
آنها جایی هستند که نباید باشند
 کسی هستند که نیستند
و حرف هایی می زنند
که هیچ هم صدا ندارد
و صدا هایشان کلمه
و کلماتشان
 معنا
و معناهایشان حافظه
 بعضا سایه شان
از خودشان بلند تر است
و بجایشان راه میرود
زندگی میکند
تصمیم می گیرد و
عاشق می شود
اصلا فکر می کنم
آدم های اشتباهی
آدم های دیگر را هم 
اشتباه می کنند
بعد یادشان می افتد
اشتباهشان را پاک می کنند
به همین سادگی.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

پایان یک سلسله


برخی انسان ها
 شاه های مغمومِ بی رعیتِ
قلمرویِ تنهایی خویشند
بر خود حکومت می کنند
با خود می جنگند
بعضا از خود شکست می خورند
و حتی به تبعید همیشگی
از مرزهای بودن
 می روند
...
آخر من که به پادشاهی
باورت کرده بودم، سرورم
کودتا برای چه بود؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

ولی عصر

 از ما که گذشت
مانده ام
جواب بغض این خیابان را 
چه خواهی داد

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

Archaeology

گم شدنت
دوباره پیدایم کرد و
تاریخم را تقسیم کرد به دو دوره ی
ما قبلِ تاریخِ رفتنت
و دوره ی پسا مدرنِ بعدش
خودم را ثبت جهانی کردم و
قلبم محوطه ی باستانی اعلام شد
چیزی شبیه "شهر سوخته"
با حفره ای به عمقِ "تخت سلیمانِ نبی"
 باستان شناسان نقشِ انسانی اولیه را
بر دیوارِ غارِ درونم یافته اند
تصویرِ مردی در حالِ شکار.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

... à paris

وجودم
خنكاىِ عطرِ تابستانهِ CHANEL
داشت
هنگامى كه در Seine
رهايت كردم

ساموئل بکت

خدا نیز دیگر
 "ابزورد"  می نویسد
ببین چگونه همه را
"در انتظار گودو" نشانده!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

قسم به رنگ

قسمم دادند به رنگ
 ناغافل از دهانم
 پرید:
قسم به رنگِ آبی
که عاشقانه ترین است.
می بینی!
هنوز شعرهایم را
آبی می سرایم؛
اما تو
به خودت نگیری مخاطب جان،
تو که دیگر،
تنها
لکه ی مونوکرومِ  بوم های
دیروزی؛
نشسته جایی
میانِ پلکانِ طیفِ  سفید تا مشکی
درست رویِ یکی از
آن همه
خاکستری؛
حیف
مخاطب جان
تو رنگ شناس هم نبودی.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

اتللو





می بینی؟
مردانم بروی کاغذ عجیب 
شبیهت می شوند؛
حتی اتللو!
خوانده ای؟

پرده ی آخر
دزدمونا در آغوش اتللو
با گردنبندی کبود
نقش بسته از جای انگشتانش
سرد و آرام
برای همیشه
بی نفس
 خفته

می دانی در پایان این پرده
شکسپیر چه می گوید؟
" و اتللو سخت پشیمان بود..."
باورت می شود؟

این خنده دار ترین
تراژدی عمرم بود!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

حوا



باز هم
وسوسه می شوم و
بیست و هفتمین سیب را هم
از درخت می چینم؛

اين بار شرمنده
تعارفت نمی کنم
می دانی که،
آدم ش نبودی.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

...

آه بانو،
ولله که لبخند
بوی یاس می دهد،
بوته ای آویخته از پَرچینِ لبانت.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

گرینویچ

ساعت به وقت دلت
دارد زنگ می زند و
تو هراسان
پنجره به پنجره
همه ی دریچه ها را
به روی چشمانت
از من می بندی؛
از چه در هراسی مرد؟
دلی که دیگر برایت نمی لرزد؟
یا خاطر بر باد رفته ات؟
آب رفته که به جوب باز نمی گردد!
حواست کجاست
مرد!
از چه می گریزی؟

ساعت به وقت دلم
دیگر خوابیدست.

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

زندگی سیبیست گاز باید زد با پوست

پرواز کن بانو
آسمانِ آرامش که
بال نمی خواهد!

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

این شعر بوی صبح می دهد

راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما، به شب هم نباختیم
ما شب را تنها خیال کرده بودیم
خیالی خام
با عطرِ خاطراتِ مانده در گنجه
او ماند
او در شب جا ماند
من اما،
باور نداشتم
من که نور را دیده بودم بارها
شکوفه زده از صبح
آویخته از دیوارِ دیروز؛
او هم گفته بود
بانو مرا دریاب
به خانه ببر
 گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام می تابید...
آری،
دریافتم
این بار خودم را
نور را
فردا را
راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما او در شب باخت.


* با نگاهی به شعرِ کمین سروده ی احمدرضا احمدی



۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

گنگ خواب دیده

سال ها بود که در
خوابهایت جا مانده بودی
و من
خیال می کردم تو را
در بیدارترین روزهایت
یافته ام،
با هم از کوچه های علاقه
عبور کردیم و
گمان بردیم که فردایی هست
اما دریغ که شب سالها
قبل از حضور من
بر پای بسترت
طلوع کرده بود،
در خواب هر روز مرا خواب میدیدی
و من به بیداریت
دل بسته بودم،
غافل از آنکه
تو بیداری را
خواب میدیدی.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

هی فلانی!

دل است دیگر
می گیرد،
هر چقدر هم که برایت
تنگ نشده باشد
هر چقدر هم که دیگر
شده باشی "فلانی" ؛
...
ناگاه در یک دم و بازدم
از یک لحظه ی
بی احساسِ کاملا روزانه
سینه ات
تنگ می شود،
خاطراتت قلمبه می شوند
و در گلویت چیزی
بی حرکت
ساکن و سنگین
گیر میکند
مانند ناخنی بر روی
تخته ی سیاه؛
...
دل است دیگر
می گیرد لعنتی!


۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

XL

می بینی،
 آنقدر خوب
اندازه های رفتن را
بلد بودی که
دل
تنگت نشد.

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

قطعه ی هشتاد و نه

خداحافظ عزیزکم،

تو را به تمام این زمستان
تو را به نحس ترین روز دی ماه
تو را به خیابان ولی عصر
تو را به گل های نرگس
تو را به دوستی های گذشته
تو را به دستان گره خورده
تو را به عهدهای شکسته
تو را به دوستت دارم های دروغ
تو را به اشک های ریخته
تو را به خاطرات مرده
تو را به خاک می سپارم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

انگار نه انگار

باشد قبول
هیچ اتفاقی نیافتاده
از هیچ جا،
برای هیچ کس
هیچ گاه،
حتی ما!

اصلا انگار که نه انگار
روزی، وقتی
جایی
دستی در دستی جا مانده
و پایی
به راهی رفته؛

اصلا آیا من شما را می شناسم؟
بگمانم،
هرگز!
شما هم که بعید می دانم
مرا جایی حوالی این زمستان
دیده باشید
پس،
جای نگرانی نیست؛

به همه می گویم:
اتفاق خودش
دستش را رها کرد،

افتاد!

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

گذشته



پَرپَر نزن
بانو،
میان آغوشِ سردت
آرام بگیر ...

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

بمانى

چشمانم را بروى خاطرات
نمى بندم،
تنها
برايشان لالايىِ زمان
سر مى دهم؛
مى دانم آنها هم
خسته اند...
بخوابيد ديروزهاى من
آرام بخوابيد.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

شب بخیر کرگدنِ من

شاخت را از خوابهایم
بیرون بکش
و پاهای سنگینت را دیگر
از روی خرخره ى احساسم
بردار؛
بگمانم وقتش شده باشد
کرگدن جان
برخیز.

خرده جنایت

دستانت به روحم
آلوده شد،
حیف!
مداد رنگی هایم
هرگز باور نخواهند کرد.


۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

فرسایش


خودت،
 خودت را
و خودِ خودت را
و بچه هایِ درون زاده یِ خودت را
نوازش بده؛
نترس!
 آرام، مشغول مردنت باش...

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

فاحشه


نا خواسته از عشق بارور میشویم
نا خواسته سقطش میکنیم
و سپس
 با هزار زجه از آرزوهای محال
در میان انبوهی از گیسوان خاطراتمان
کفنش می کنیم
و هرگز
به خاک نمی سپاریمش.

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

اشتباهی



حالا تو هی بال بزن و
ادای فرشته ها را در بیاور
من که دیگر مرده ام!

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

دمش گرم!

می دانی،
 طفلک تقصیری نداشت
مرا فروخت که
برای خودش کمی تنهایی بِخرد
بگذارد سر سفره
با سی سالگیش بخورد
که بزرگ شود که بلکم
شاید او هم
روزی مَرد شود
حالا نه اینکه فکر کنی که مرد نبود،
 نه!
نبود! اما
آخر تو که نمی دانی
چه کوفتیست این دوست داشتن!
من اما کاملا با منطق درکش میکنم
خوب، سخت است که مدام
کسی در چشمانت نگاه کند
 و ببینی عشق
درونشان موج میزند
یا که هر لحظه
بدانی نفسی به نفست بند است
هر روز حرف های عاشقانه بزنی
و بدانی که دیگر
تنها نیستی؛
می بینی تهوع آور است!
نه،
هر چه فکرش را میکنم می بینم
درکش میکنم؛
بی انصاف هم نباید بود
باز جای شکرش باقیست
انصافا
دلم را خوب شکست،
دمش گرم!
سالها سرم گرم
به ترمیمش خواهد بود...

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

مست

خاطره پشت خاطره
مرور می کنم
تا بدانجا که مست می شوم
سرگیجه می گیرم
بالا میاورم، 
...
تمام وجودت را

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

قمار

آرام نشسته بودم
پای همان دیوارِ سپید همیشگی
با آن پنجره ی رو به خوشبختیش
که خیال می کردم تا اَبد
برایمان
طلوع می آورد،
حتی هنوز
حلال ماه از لبانم نرفته بود
که خبر دادی
مرا ناغافل
در قمار
به سیاهی شب باخته ای؛
...
می دانی،
تنها جگرم سوخت
که بخدا ارزان باختی!


۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

...

آدمیزاد ست دیگر
جایزالخطاست؛
شرمنده مخاطب جان
شعرهایم همه،
دروغ از آب 
در "نه" آمدند، مُردند!

ع ش ق

تنها سه حرف بود
...
دستانم را رها کرد
افتادنم را دید
و
رفت .

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

ثکوت

گفتی:
 چاره ای نیست
تا دیکته ام خوب نشود
از آمدن خبری نیست؛
من هم گفتم:
 قبول!
اما نمی دانم چرا
هرچقدر هم که می نویسم "صبر"
باز،
همه ی "صاد" هایم می شوند
 "سین" ِ بی دندانه و
"ت" ِ دل تنگی هایم "طا"ی دسته دار
و گیر میکنند در گلویم
مثل یک بغض
و هی فشار می دهند
سینه ام را همه ی نقطه های
"ث" که نشسته اند جای
 "سین " ِ"سکوت" ِ تو؛
قول داده ام ، قبول!
این بار هم عیب از
سواد نم زده ی من در زیر
این روزهای بارانی،
بی تو، بود.

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

#3


اگر هم سیب دوست نداشتیم که گاز بزنیم باز هم فرار میکردیم
با چشمان بسته شاید هم با یک اسب که بخدا قسم
طفلکی خدا که دیگر خدا ندارد اما تو من را داری و دستانت
بوی نرگس میدهند مثل موهای من که هی پریشان میشوند که
تو گمان کنی که بادها هم آدم شده اند
حالا از من گفتن بود اگر چیزی را بستی جایی، بدان که هر پرنده
به یک پنجره امیدی دارد
می خواهی باور کن یا نه اما ترش تر از باورهایمان
نعره ای نیست گلم با قند بخور که سیر شویم

#2


همه ی کلاغ ها مردی دارند که بر شانه اش
از تمام چنارهای خیابان ولی عصر خبر ببرند
که برگ های ریخته را بر گیسوان دختران شهر
کلاغ ها را می گویم، می بافند یک بار که قاب گرفتم
مرد را درون تصویر همهمه آمد قلمم مُرد
ولی یک عصر خیابان جوب هایش را گم کرد
خنده را هرگز، گم نمی شود که صورتم اگر
هم حتی دستانت رفته باشند
با تو ام مَرد صبحانه چای می خوری؟

#1



هرچقدر هم که دختر گیلاس باشی ومدام
شکوفه بیاید که درختها در ها را باز کنند
هرچقدر هم که مادر های زمین برایت اشک ریخته باشند
بازهم گیسوانت سفید میشوند که در زمستان
مردان منتظر چیزی نباشند
حالا تو هی بشین و و از داستانهایت برای
گلدان بگو
حالا توهی بشین و پاشو و بشین و پاشو
و مگر میشود
...

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

میعادگاه

هر روز همینجا
میان کوچه پس کوچه های
شعر هایم
به انتظارت مینشینم،
و قند آب می کنم در دلم
با دیدن رد پایت
بر گوشه ی این کلمات؛
این روزها
بساط لبخندم را هم 
برایت
براه کرده ام
که مبادا ناغافل 
از راه برسی و 
ماهت را
بر صورتم جستجو کنی؛
اما باور کن
که به جان عزیزت سخت است
تنها دل بستن به
سایه ی آبیت بر این ابیات؛
پس امشب هم
باز،
می نشینم
همینجا
تکیه بر دیوارهای
این همه شعر سپید
تنها به انتظار تو
آبی.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

به همین سادگی

قد کشیده ام
به بلندای آرزوهایم
از همان روز
که تنهایی هایمان را
در چمدان مردانه ات
پنهان کردیم و
قول شانه هایمان را
به خستگی هامان دادیم؛
تو رفته ای
این بار
دست خالی
بی آن چمدان سی ساله ات
که بگویی دیگر
مسافر نیستی
و من
مانده ام
چشم انتظار
با حلال ماهی بر صورت
که بگویم
اکنون
 تنها تو آسمانم هستی
همین.

نامه

می دانم،
 تقصیر از تو نیست
عیب از این نامه های بی جواب است
خیالت راحت عزیزه دلم
می دانم...

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

عشق

عشق، چیز عجیبی نیست
عزیز دلم
همین است که تو
دلت بگیرد
و من
 نفسم.

لبخند بزن

لبخندت،
ماه صورت توست
نفس آسمان من؛
مرا از این خفگی گنگ
احیا کن ...

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

چراغ را که در خانه روشن کردیم

چراغ را که در خانه روشن کردیم
تاریکی از کوچه رفته بود
تو در انتهای اتاق 
آرام نشسته بودی که
خوشبختی از میان پنجره
سرک کشید
سایه اش بر دیوارهای سفید اتاق
افتاده بود که
تو آن را ربودی و
در گوشم زمزمه اش کردی
و من طعمش را 
بر گونه ات نشاندم
چراغ را که در خانه روشن کردیم
آبی آسمان را در فنجان ساده ی
چایمان یافتیم
سر کشیدیم 
که صدای دریا در خانه پیچید
تو موج شدی که من 
ساحلت باشم
من ماسه شدم که تو 
قهرمان قلعه ام باشی
 در میان جزر و مد مانده بودیم
که شبانه بهار از راه رسید
من متولد شدم
تو خندیدی
عطر نرگس وجودم را گرفت
چراغ را که در خانه روشن کردیم ...

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

...

دل ها هم از کلمات می گیرند
از واژه ها به درد می آیند
و به همین سفیدی برف
 دیده ام،
که گاها شکسته اند؛
به جان عزیزت
که عزیزترینم شده است
راست می گویم؛
چند روزیست در این خانه ی سفید
سوز می آید؛
 نکند پنجره با رفتنت
 باز مانده باشد
و ناغافل
انتهای این این شعر را
برف پوشانده باشد
نکند ...


خدا نگهدارت

دوباره تو را به این آسمان می سپارم
و به انتظارت می نشینم
روزها را دانه دانه
به ریسمان می کشم و
سینه ریزی از نبودن هایت را
بر گردن می آویزم
و می دانم که به یقین
بی تابت خواهم شد
و همچون
دخترکی،
تمام این فاصله ها را
بهانه می گیرم
آنگاه دلم
به قدر تمام دوست داشتن هایم
برایت تنگ میشود
و به حتم
گیاه دستانم
گلدان دستانت را
کم خواهد آورد
... اما
دوباره
تو را به این آسمان می سپارم
آبی ترینم