۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

دستطرح VI





باد آمد و مرد را از ذهنم انداخت در آب
مرد پولكي آب خورد آنقدر كه سير نشد غرق شد
ماهي شد شنا كرد ابداً خوابيد

دستطرح V





چشم هايم را مي بندم كه مرده باشم
كه باشم،
كه ماهي ها هم مرده اند،
ماهي هاي مرده نمايش ميدهند
نمايش حباب!
حباب هاي ماهي ها تيله ميشود
تيله ها بوي كودكي مي دهد بوي من مي دهد
اما من كه مرده ام از بس كه چشم هايم را بسته ام
كه موهايم بلند مي شود كه كه درخت مي شود
كه مي شود
كه
شود

دستطرح IV





من خودم را شخصا كوك زدم به زمين نزديك آسمان
كه گل بدهم كه من باشم كه گل باشم كه باشم
تيله در دستم كوك نخورد،
موهايم ريخت يا ريخت چيزي بر موهايم
كه مبادا من خواب باشم كه نباشم
كه باد آمد که می خواست برود
موج شد دریا شد
خیس نمی شوم من که خواب نیستم
که خواب ندیدم که دیدم

دستطرح III



دو زنبور بازو در بازو
در ايوان جنوبي خانه
با پيش زمينه باد
ابداً
خوابيده بودند

دستطرح II



ما دختركان باغ هاي گيلاس
خسته از شكوفگي
به انتظار باغبان
نشسته ايم

دستطرح I



من خواب دیدم که خواب دیده ام که دیده ام
من خواب دیده ام که عروسک مرده است
که عروسکه مرده، مرده است که مرده
من خواب دیدم که گربه بر روی خواب هایم خوابیده است
که خواب هایم را خورده است
که است
من خواب دیدم که گربه که خوابیده است که خوابیده است
در اصل نخوابیده است
گربه ء خواب از عروسک مرده میترسد
من خواب دیدم که باد خوابهایم را برد
که بادکنکم را برد
که باد مرا و خوابهایم را و بادکنکم را با هم برد
من خواب دیدم که دیدم که خواب دیدم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

بگمانم

بگمانم دوستت دارم
آنگاه که وقتی نیستی
از ده که نهایت اعداد است برایم
نه تا دلم می گیرد،
به ناگاه شاعر می شوم
و دلم مریم می خواهد
و باز،
به دنبال مداد رنگی هایم
که تمام شده اند از نبودت
حیران
در کنج اتاق می نشینم؛

بگمانم دوستت دارم
که بی دلیل می خندم
به روی ماه
که این روزها
به پشت پنجره ام گهگاه
سرک می کشد،
در نیمه های شب
بی صدا؛

بگمانم دوستت دارم
آنقدر که چند وقتیست
عقربه های خانه
همه خوابیده اند
و روزها بی تکرار ایستاده اند

بگمانم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

...

تو را امشب فریاد کردم
ای همه آبی من

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

زمان

دوستش داشتم،
نیامد
دوستم دارد،
نیامد

می دانم،
آن روز که بیایی
دیگر دوستت نخواهم داشت

با این افسوس که ما
چه شاگردان نا خلفی بودیم برای زمان

نذر

می دانستی که اردی بهشت را
نذر کرده بودم
برای آمدنت؟
نه،
بی گمان نمی دانستی
که بهار را
انتخاب کردی برای
خاطره نیامدنت؛
اما خوب
فدای سرت گلم،
عادت خواهم کرد
به نبودت
به قهوه تلخ
و به تیله هایی که دیگر
برق چشمانت را ندارند؛
نمی دانم چرا
بی هوا هوایت را کردم
و دلم
مریم خواست

... همین

زن 2

چه حقیر می شویم
با تک نگاه مردی غریب
که گمان برده ایم
شاید
روزی مارا دوست بدارد
و چه آسان
در خود فرو می ریزیم
با هر بار پلک زدنش
که گویی به تاریکی محض می برد
همه رویا هامان را.

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

زن

گم کرده ایم
وجودمان را،
خرد خرد
در سایه ی مردانی
که
روزی روزگاری
با سکوتی محو
از کنارمان گذشته اند
بی آنکه حتی لحظه ای
ما را
زیسته باشند
...
راست می گفت فروغ
چراغ های رابطه تاریک اند!

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

فال ها دروغ می گویند

به باد خواهم سپرد،
خودم را
تو را
و
هر چه خیال خام است.
نه،
بر نخواهم گشت؛
فنجانم را هم
بر نگردان
چه نقش تو باشد
چه راه
چه ماندن باشد
چه سفر؛
باز
باز نخواهم گشت،
می دانی که
فال ها گاها دروغ می گویند؛
من خود در کفم
رودها دیدم
که هنوز که هنوزه
به دریایی نریخته اند.


۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

...

دلم تنگ شده است
برای عروسکم مهسا
هم کلاسی ام در دانشگاه
و برای
همه روزهای نداشته ام؛
دلم تنگ شده است
اما
این بار نه برای تو
که برای آرزوهایم!