۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

آخرین منجی

"دلتنگی" معجزه یِ
پیامبرِ عصر ماست
باور ندارم اگر بگویی
به خدایش ایمان نیاوردی

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

سوغاتی

هایده که می خواند

  ای که تویی همه کسم 
           بی تو میگیره نفسم...


سادگی از روی گونه هایم
سر می خورد
می آید درست تا زیر چانه ام
...
در دلم می گویم
زرشک هایده جان
زرشک!










۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

غریبه

گاهی دلم برای خودم
از پشت سر
تنگ می شود
آن زاویه ی پنهانی که
به چشم آینه ام نمی آید
آن منی که تنها عابران می بینند
دختری که دلتنگی هایش را
زیر دستانش
در جیب پنهان کرده و
چند بغض کوچک را
سنجاق زده بر روی کیفش
آویخته به شانه ی راست
تا تاب بخورند
آدمک های درون دفتر
که تاب تاب عباسی
خدا که مرا نمی اندازد
این چه حرفیست
اما کاش
 من هم رهگذری بودم
از کنارِ خودِ غریبه ام
می گذشتم،
نگاهم را میان چین های شالش
گم می کردم
چشم به کفش هایش می دوختم
خوب که قدم هایش را شمردم
نزدیک می شدم
آرام بر شانه اش می زدم
و می گفتم:
هی! من شما را می شناسم!

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

یک اشتباه کوچولو



از آدم های اشتباهی
می ترسم
آنها جایی هستند که نباید باشند
 کسی هستند که نیستند
و حرف هایی می زنند
که هیچ هم صدا ندارد
و صدا هایشان کلمه
و کلماتشان
 معنا
و معناهایشان حافظه
 بعضا سایه شان
از خودشان بلند تر است
و بجایشان راه میرود
زندگی میکند
تصمیم می گیرد و
عاشق می شود
اصلا فکر می کنم
آدم های اشتباهی
آدم های دیگر را هم 
اشتباه می کنند
بعد یادشان می افتد
اشتباهشان را پاک می کنند
به همین سادگی.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

پایان یک سلسله


برخی انسان ها
 شاه های مغمومِ بی رعیتِ
قلمرویِ تنهایی خویشند
بر خود حکومت می کنند
با خود می جنگند
بعضا از خود شکست می خورند
و حتی به تبعید همیشگی
از مرزهای بودن
 می روند
...
آخر من که به پادشاهی
باورت کرده بودم، سرورم
کودتا برای چه بود؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

ولی عصر

 از ما که گذشت
مانده ام
جواب بغض این خیابان را 
چه خواهی داد

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

Archaeology

گم شدنت
دوباره پیدایم کرد و
تاریخم را تقسیم کرد به دو دوره ی
ما قبلِ تاریخِ رفتنت
و دوره ی پسا مدرنِ بعدش
خودم را ثبت جهانی کردم و
قلبم محوطه ی باستانی اعلام شد
چیزی شبیه "شهر سوخته"
با حفره ای به عمقِ "تخت سلیمانِ نبی"
 باستان شناسان نقشِ انسانی اولیه را
بر دیوارِ غارِ درونم یافته اند
تصویرِ مردی در حالِ شکار.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

... à paris

وجودم
خنكاىِ عطرِ تابستانهِ CHANEL
داشت
هنگامى كه در Seine
رهايت كردم

ساموئل بکت

خدا نیز دیگر
 "ابزورد"  می نویسد
ببین چگونه همه را
"در انتظار گودو" نشانده!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

قسم به رنگ

قسمم دادند به رنگ
 ناغافل از دهانم
 پرید:
قسم به رنگِ آبی
که عاشقانه ترین است.
می بینی!
هنوز شعرهایم را
آبی می سرایم؛
اما تو
به خودت نگیری مخاطب جان،
تو که دیگر،
تنها
لکه ی مونوکرومِ  بوم های
دیروزی؛
نشسته جایی
میانِ پلکانِ طیفِ  سفید تا مشکی
درست رویِ یکی از
آن همه
خاکستری؛
حیف
مخاطب جان
تو رنگ شناس هم نبودی.