۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

...

آنقدر دوستت دارم
که سخت،
نگران خودمم
نگران ...

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

یلدا

قول گرفته ام از آسمان
یلدا که گذشت
تو را
از میان این همه فاصله
باز به همان
خیابان آشنا بیاورد
همان خیابان که روزی چشمانت را
در زیر قامت درختانش
به خدا سپرده بودم
...
آه آبی، اگر بدانی
 این شب ها
همه اش برایم یلداست

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

گل انار



سر که بر شانه ات می نهم
گیسوانم شکوفه می دهند
پیچکوار، به انبوه نگاهت

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

هر چه باد

تو چه آسان
نبودم را تاب می آوری و
من چه آرام
در زیر آوار سکوتت
می شکنم؛
کاش آنشب در باران
تو را به جان همان تابستان
قسم داده بودم که
دیگر هرگز
دستم را
رها نخواهی کرد،
کاش چشمانم را
 به چشمانت دوخته بودم
و یا حتی
انگشتانم را در انگشتانت گره ،
کاش مطمئن می شدم
تکه ای از وجودت را در وجودم جا گذاشته ای
که تا هر چه دور
هر چه باد
هر چه بادا باد
به دنبالش خواهی آمد...
اما
اکنون من ساعت هاست که دیگر
گم شده ام


۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

...

خودم را جمع کردم
در چمدانی کوچک با نقش هایی ریز
که چشمانت را به خود
می دوزند،
منتظر نشسته ام
و خیره سرانه  به عشق بازی
 باد و پنجره در موج های پرده
 می نگرم
بگمانم که
وقت سفر نزدیک است
این را
 نشتی تقویم می گوید؛
می روم
به دنبال سرنوشت های
جا مانده در خیال اتاقی کوچک
که تمام کودانه هایم را
در زیر تختش
خوابانده ام
آخرین خداحافظم را نیز
با خود میبرم
برای مبادا
گاه لازم می شود
 گفتنش
اگر آبستن تصمیمی باشی
...


آن تصمیم چشم گشود و
آینده اش را از میان دلتنگی های
چمدان مردی برگزید
که رنگ-
همان مداد آبی گمشده بود







۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

...

ديگر آبى برايم

رنگ هيچ آسمانى

جز خودت نيست،
بگمانم ديگر 

خوب مى دانى!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

...

می خواهی،
 آسمانم باشی
من نیز
 آفتابت خواهم شد


۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

دلتنگ

بی آنکه بدانی
گاه
چکه می کند
قطراتی از احساس
در چمدان مردی که
فاصله نام دارد و
خواهد رفت،
که رفت.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

من

خدا چشمانش را بست
تنها یک لحظه مرا
 تصور کرد
خنده اش گرفت و
آنگاه
مرا با یک لبخند
آفرید.

باغچه

فروغ جان ،
راستش را بخواهی
دستانم را 
در باغچه کاشتم
اما 
هیچ هم سبز نشد
بگمانم کمی
اغراق کرده باشی!

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

ستاره بخت

حسودی ندارد که!
می دانم
مگر قحطی ستارگان بخت 
رسیده است؟
مگر کسی خواب دیده
 که هفت آسمان خاموش
هفت ستاره را در حین چشمک زدن
بلعیده اند؟
می دانم حسودی ندارد
اما مادر،
نمی توانم دختر خوبی باشم
دلم باز هم
 بادبادک و 
بلال می خواهد
هر بار که دیگر
این سال ها
 کودکانه به پارک نمی رویم،
اصلا کاش 
همان کودکی
 ستاره ی بختم را که 
مادر بزرگ برایم نشان کرده بود
از آسمان چیده بودم
که دیگر حتی 
با نرده بان آرزوها نیز
دستم به جایی نمیرسد
شاید هم
این آسمان است که
از زمین قهرش آمده و
 دوری و دوستی
برگزیده ست؛
حال اگر
 دختر خوبی باشم 
هی نگویم :
 "قاصدکم را چه کسی
آنشب از میان خوابهایم فوت کرد؟"
و دیگر
 بهانه نگیرم گرمای آن تابستان را،
قول می دهی
 برایم
یک ستاره ی بخت بخری
از همان ها که برق دارند و 
بی منت
مدام چشمک می زنند،
آخر 
همه ی دوستانم یکی دارند
می دانم حسودی ندارد
اما
...
هان؟ قول می دهی؟



۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

...

بگذار دوباره بادها بوزند
قول می دهم
به جان همین گلدان
 که تنها چند ماهی از مرگش می گذرد
بارانی ام را بر تن کنم
و تا هر چه خیال دور است
بی هوا برایت 
نفس کشم
حالا می خواهد باران ببارد یا نه
مرا چه؛
مگر من پیامبر ابرهای خاموشم که 
خورشید گله اش را
 از من دارد؟
گیرم هم روزی، جایی 
من را با باران
 دست در دست هم
دیده باشند
مگر دلیل می شود
برای حبس ابد در توهم 
یک احساس؟
نه!
به همان خدا که هنگام خلق بشر 
عطسه اش گرفت
نه!
حال پنجره ها
هر چه می خواهند بگویند،
جواب چشمان دوخته شده 
 به دگمه های آسمان
 هم
با من
فقط ، ای کاش خدا می دانست
با عطسه صبر می آید.

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

فردا

دیگر نه از رفتن می گویم
نه از دلتنگی
نه از خاطراتی که
در تابستان
بر باد رفتند
اکنون فقط
می خواهم باقی روز را
بی این همه
شب
شعر بخوانم
اصلا می خواهم
بانوی
تمام ابرهای گم شده
در هفت آسمان
باشم
همان ها که
تجسم هیچ خدایی نبودند
شاید هم
با دریا همت کردیم و
دل از این ساحل کندیم
خدا را چه دیدی

نیایش

دیگر چیزی نمانده
برای
از دست دادن
جز یک لبخند
که تنها یادگاری من
 از خداست
این روزها که
 شادی کم یاب است.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

بی من چه خواهی کرد؟

بی من چه خواهی کرد
صبحی که دیگر
حتی یادت
در خاطرم نباشد
صبحی که
نامت در خواب دیشبم
مانده باشد و
من ناغافل
از آن پریده باشم
بی من چه خواهی کرد
روزی که دیگر
 تیله هایم
برق چشمانت را
 نداشته باشند؟
بگمانم آنگاه
دیگر زمستان آنقدرها هم
برایم مهم نباشد
سفید
 رنگ تنهاییت را ندهد
برف وسعت فاصله هامان را
نپوشاند؛
پس دیگر چه اهمیت دارد
که بهمن
بیاید
اسفند را دود کنیم
چشم نخوریم
بدویم
 تا اردیبهشت
تا من
تا تابستان
تا آسمان
که تو آبیش باشی
که من
دلم برایت تنگ شود
که تو
نیایی که من
منتظر بمانم
که شاعر شوم که شعر بگویم
...
بی من چه خواهی کرد
صبحی که دیگر
مفعول هیچ شعری نباشی
که دلم برایت نلرزد
که این بار
یادت
من
تو را
فراموش
...
نگرانت هستم گلم
بی من چه خواهی کرد؟



۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

لبخند

می دانی مادر،
بگمانم
دعایم کرده ای
این روزها که من
کودکانه
بی هیچ دلیلی
 شادم.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

خیالت راحت

از حال رفتم و
در گذشته به هوش آمدم
می دانی
مشکل از ما نبود
مشکل از تابستان بود
از خورشید
از کوچه هایی که
پیمودیم
مشکل از
خاطرات بود
که با من به حال
آمده بودند
مشکل اصلا
 از حال بود
که گذشته رهایش
نکرده بود
مشکل از ما نبود
خیالت راحت




نبودی

کاش تو را سراسر خواب نبودم
کاش تو را
من
سنگ صبور نبودم
که بخدا
سنگ نبودم
کاش تو را من
قدر همه ی تیله ها
دوست نبودم
کاش مرا تو
تنها یک بار
بخدا یک بار
شانه  بودی
که سرم این روزها
بد در هوا گیر است
کاش تو مرا
 آغوش
تو مرا آرام
 بودی
کاش تو مرا
من تو را
هیچگاه
هیچ وقت
نبودی

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

پنجره

پنجره ها سنگ صبور آدمیند
رفیق گلستان و گرمابه
به جان همین عنکبوتم
که هر شب
برایم از گوشه اتاق
تار می نوازد
ما به همه پنجره ها مدیونیم؛
آنقدر
 که از میانشان
به آسمان نگرستیم
بی آنکه حتی
یکبار
حالشان را پرسیده باشیم
راستی حالت چطور است
پنجره جان؟
باز به غیرتت
چه اشک ها که برایم نریختی؛
می دانم
در حقت بد کردم
که تنها نصیبت از من
طرح های گاه به گاهی بود
که بر دل نم زده ات
 کشیدم
بخدا می دانم
 بد کردم
به خودم، به تو
به همه آن ستاره هایی
که چشمک زنان خواستند
ستاره ی بختم باشند
و من تنها
 دل
به یک مداد آبی
از جعبه ی مداد رنگی هایم
بستم.

بازی

بازی ساده ای بود
من
چشم گذاشتم
تو
 گرگ شدی!

بانو

دیگر بانوی هیچ قصه ای
نخواهم شد
که این بانو
 خود
قصه ها دارد ...


۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

خواب


دیگر وقت آنست که
بخواب روم
بر بستری به وسعت
این زندگی
با گیسوانی از خاطره و
خوشه ای از
ستارگان - بخت های برگشته

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

خرمالو

می دانم،
عاقبت روزی
بزرگ خواهم شد،
آنقدر که
برخیزم و
وجود جا مانده
در مردان دیروزم را
باز
 پس گیرم؛
باور کن
در یک صبح آفتابی
که همه خرمالوهای گس
دیگر رسیده باشند
من،
بزرگ خواهم شد
آنقدر که دیگر
هیچ تیله ای را
به مدادهای رنگی
نبازم.



۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

بغض

همكلاسى
مرا ببخش،
امروز بغض آنروزت
در گلوى من شكست
امروز كسى مرا
مانند تو
ميان راه
جا گذاشت؛
آه همكلاسى
مرا ببخش ...



۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

...

باران می بارد
و گویی
این سر انگشتان توست
که آرام آرام
برایم بر شیشه می نوازد
کدام ترانه را می نوازی
مرد؟
که باز بوی نمت
 در هوای ذهنم می پیچد
و دلم آسمانها
برایت تنگ می شود






۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

گم شده

من گم شده ام
در یکی از همین پرسه های شبانه
جایی میان خیال و واقعیت
همان زمان که دستم را رها کردم
و کودک کوچک درونم
به ناگاه از خوابم پرید
من گم شده ام
از همان روز که
 انگشت عروسکم را بریدند
و او تنها
برایم پلک زد
من گم شده ام
در چند بار فراموشی پی در پی
 حافظه های کوتاه مدت
می دانم
 بعید است که دیگر پیدایم کنم
اما شما را
 به جان همه ی کودکان گم شده
اگر مرا جایی تنها
بی خودم دیدید
تنها یک مداد آبی برایم
بگیرید و یک کاغذ
آخر
 با آسمان و
دریا و
باران
که دیگر گم شده ای نمی ماند


۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

نقاشی

دلم می خواهد نقاشی بکشم
خودم را
تو را
کوچه را
دست هایمان را
گره خورده در هم
شاید هم کمی دورتر
شاید خیلی دورتر
شاید هم خیلی خیلی دورتر
اصلا شاید تو را نکشیدم
شاید آن دور دورها
تنها یک نقطه روشن گذاشتم
اما گفته باشم آسمانم زرد است
زمین آبی
درختان صورتی
پرندگان اسپانیایی می خوانند
و باد فلامینکو می نوازد
و من تنها می رقصم
با یک دامن بزرگ چیندار
که رویش پر ماهیست
بعد هر چه ستاره دارم
بر سینه آسمانم می زنم
تا یک شبه ژنرال شود
آنوقت کودتا می کنم و
هر چه مداد سیاه است
 را
خلع قدرت
یک گوشه نقاشیم را هم برای همیشه
سفید می گذارم
که زمستان باشد
که برف باشد
که تو جایی برای دوباره آمدن
داشته باشی
بعد
در آخر
تو بیا
نقاشیم را ببین
به وسعت آسمانش
به رویم  لبخند بزن
شیطنت کن
برایم نمره یک پنج بگذار
یک پنج برعکس



۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

مى دانم ...




مى دانم
ديگر نمى آيى
اين كه خجالت ندارد
مرد!
از همان روز
كه پنجره
باز ماند
باد
آمد
شعرهايم را
برد
فهميدم
اما بگذار اعتراف كنم
آنقدرها هم
عاشقت نبودم
يعنى بودم
مى خواستم كه باشم،
اما ديگر نيستم
خودم را گفتم
نيست ام؛
پس ديگر سراغم نيا
نشانيم را نپرس
نگرانم نشو
دلت را
گهگاهى تنگم نكن
سلامم نرسان
نامم را نخوان
صدايم نكن؛
اصلا فرض كن
يادم
تو را
فراموش.


۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

مهمان

فنجان چای
امروز 
می گفت
مهمانی 
در راه است

فکرش را بکن!
دیگر فنجان ها هم
لاف می زنند

اما تو مردانگی کن
به خاطر آبروی فنجان چای 
هم که شده
بیا ...


۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

وطن

آسمانم باش
بارانم باش
دریایم باش
آبی؛
آنوقت
 من نیز
همچون بنفشه های فرهاد
وطنت خواهم شد

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

ناگفته های یک انسان سالم


هنگام فارغ التحصیلی
جلدم را نیز 
تحویل دادم
حال این که می بینید
خود خود بی خود من است
با عرض پوزش از تمام کسانی که عاشق
چشمان خمارم بودند
به عرض می رسانم 
که چشم های اینجانب چپ اند
لبانم ورقلمبیده
گونه هایم تخت
موهایم انگشت شمار
و دماغم هم که
 بماند،
مغزم را معمولا جهت انجام مراسم و مناسک هوا خوری
بیست ساعت در شبانه روز در هنگام بیداری
البت که به توصیه ی اکید دکتران
بیرون از کاسه سر
نگهداری میکنم
دستانم چپندر قیچی جهت  
انجام کلیه مراسم عقد و عروسی
با سرویس در محل
تضمینی
موجود می باشد
اگر در پزشکی قانونی به سراغم آمدید 
مرا از زگیل بزرگ پاشنه پای راستم
که خدا همگان را بدان هدایت فرماید
بگو امین
شناسایی بفرمایید
آخر تعریف از خود نباشد
من همان آشیل 
فرزند خوانده سوفوکل فقید می باشم
که از وقتی تیر بر پاشنه ام خوابید
مردم (moradam)
قوت غالبم پرندگان مرده ی خوش آواز می باشد
که در این میان
کلاغ را به خاطر یک رنگی
بیشتر دوست تر می دارم
که همانا اگر گول روباه را نخورده بود
امروز هم هیچ فرقی با دیروز نداشت
القصه آنکه عنکبوتی دارم
که هر شب در کنج دیوار دلم
از بس که تمیز است
به جان همه اشیاء بی جان
تار برایم می نوازد
تا بلکم گیسوان انبوه پاهایم
در طنین سازش
به رقص آیند
خلاصه آنکه
در صورت اطلاع از نامبرده
با خانواده ی داغدارش
تماس گرفته
به رسم یادبود چند فوت نموده
و خانواده ای را
از نگرانی خارج سازید

...


آه ،که رنگ ها
دیگر رنگ نیستند
همه
سیاه بازیست!

یک عابر پیاده

من
آری من
جدول ها را دوست دارم
پیاده رو
جاده ها
سنگفرش ها
ساحل
همه را دوست دارم
من هر چه را بتوان بر رویش
پای نهاد دوست دارم
جوراب های راه راه آبیم
کفش های کتانی قرمز کودکی
با بند های بلندش
گبه رنگارنگ اطاق
فرش دست باف جهاز مادر
همه را
به جان عزیزت
همه را دوست دارم
تو را هم آبی
وقتی بر دلت پای نهادم
دوست دارم

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

مونوکروم

رنگ هایت را
در کدام قمار باخته ای
 نقاش!
باز هم به غیرت "ونسان"
گوشش را
 به قمار نهاد

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

...

می آیم هرروز
همینجا
در میان شعرهایم
آرام به انتظارت می نشینم
می دانم
می آیی هرروز
همینجا
در میان شعرهایم

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

من


لیلا هستم
تا اطلاع ثانوی بیست و شش ساله
در شناسنامه محل تولد تهران است اما
خودم گمانم به کوه المپ میرود
ریا نمی کنم خدا زاده نیستم اما خدایان را دوست می دارم
قابل شما را ندارد اما نشان به آن نشان
که به رسم خدایان دو بال دارم
هر چند در چند بار پرپر زدن مداوم
کمی شکسته اند اما خوب
مرا گهگاهی تا خیالهای دور هم برده اند
داشتم می گفتم
آسمان ارث پدریست
نه آنکه بزور گرفته باشم ! خیر
کمی درونش ریشه دارم، چه کنیم علم ژنتیک است
دکتران تشخیص دادند که این  مرض
به احتمال زیاد مادرزادیست
بگذریم، از خودم می گفتم
آینه ها شایعه کرده اند رنگ موهایم قهوه ایست
اما به جان تیله هایم دروغ می گویند
باور ندارید؟!
به هر حال
من حتم دارم موهایم زرد ، مایل به طلاییست
کمی نزدیک به رنگ خورشید
آخر از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان
مادرم خورشید  است
خود خودش که نه، اما بسیار شبیه اند
به جان خودم مو نمی زنند
اما من موهایم را میزنم
معمولا کوتاهند، نه که پرواز میکنم
خوب دست و پا گیر است
راستی یادم رفت بگویم
من این خودم که هستم که نیستم
من آن خودم که نیستم هستم
البته فهمش سخت است می دانم
آخر نابرده رنج گنج میسر نمی شود
به همین روز که شاید هم شب باشد
که شاعران همیشه دروغ می گویند
خلاصه آنکه
 ملالی نیست جز
گلایه از سنجاق قفلی ها
دلم را می گویم
بسته بودم به یک آبی
با همین سنجاق موجود در تصویر
آه!  متاسفم
بقیه داستان موجود نیست!








۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

شعر ها نیز دروغ می گویند
اگر شاعر بخواهد

و السلام.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

بال

بال هایم را گم کرده ام
در پشت یکی ازهمین
بلند پروازی هایم
می دانم
از ترس باید گریخت
شاید حتی
بی بال باید پرید
قبل از آنکه دیر شود
پیش از غروب آرزوها
اما ببخشید
شما
دو بال کودکانه ندیده اید؟
قد متوسط
کمی خسته با ته مایه ی آبی
گفتم آبی؟
آه بله آبی، بلوزش را گفتم
با چشمانی سرد
و دلی پر تردید
چند وقتیست از ذهنش خارج شده ام
و هنوز
مراجعه نکرده ام
از یابنده هم هیچ تقاضایی ندارم
همینقدر که بداند
می دانم کافیست
گفتم که بال هایم را
 گم کرده ام
شما دو بال خوب
صادق
ساده
تضمینی سراغ ندارید؟









...

من کودک ماندم
تو بزرگ شدی
مرد شدی
میان فصل هایم گم شدی

من صادق ماندم
تو
نمی دانم

من
بی رنگ
تو
بازهم آبی




۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

سیب

اگر به من باشد
همه رویاهایم را
درون بغچه ای کوچک
می بندم
و
دستت را میگیرم
با خود می برم
به هر کجا که باشد؛
آخر مگر زندگی
چیزی جز
همان سیب سهراب است؟






۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

سنجاقک


تا تو بیایی
من همینجا
آرام
غرق خواهم ماند
جایی میان دریای خیالم
و آسمان منطق تو
نگاه کن آبی،
من مردن را از برم
کافیست
شصت و سه سنجاقک
نفس نکشم
نگاه کن...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

...



دل را
بايد بست.
من،
به تو
دل بستم
تنها با يك نخ آبى
خيلى آبى!



۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

ستاره

راست است،
دلم برایت تنگ شده است
کاش از راه می رسیدی
با همان پیراهن آبیت
که رنگ آسمان بود
با خط هایی سفید
که اگر دریا بودی حتم داشتم
به رنگ کف بوسه هایت
بر ساحل می شد
می بینی تو هم این روزها
به تلخی دریا شده ای
اما فکرش را بکن
اگر
از پشت این همه دلتنگی
سر می رسیدی
با همان پیراهن آبیت؛
من
در زیر آسمانت به خواب می رفتم
و تو
تمام شب
برایم از آن بالا
چشمک می زدی



۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

آبی

خداحافظ
همه آبی من،
خداحافظ
...
آسوده باش
که به جان همین ستاره ها
بعد از تو،
هیچ کس را
آبی نمی خوانم
حتی اگر روزی
خطابم به آسمان باشد
...
به خدا
که راضیم

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

کوچه

آمدم

ماندم

نیامدی،

خواهم رفت

با
زنبیل قرمز کوچکی در دست

که یادت را

برای همیشه درونش گذاشته ام

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

فقط همین

دیگر نه در فنجان قهوه
نه در میان ورق هایم
به دنبالت نمی گردم،
دیگر نشانیت را
از هیچ بادی نمی گیرم،
دیگر تیله هایم را نذرت نمی کنم
حالت را هم
نه،
نمی پرسم؛
اصلا به من چه که
چند آینه غمگینی
انار کمیاب است
و یا
امروز،
چندم مرداد است؟
تا اردیبهشت خیلی باقیست؟
در این روزهای خسته
نبودت را کم آوردم
فقط
همین!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

...

گاه هيچ چيز،
هيچ چيزِ هيچ چيز
تغيير نميکند؛
تازگي ها که خدا
شوخيش گرفته است

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

خزر

تمام لغاتم را در ساکی کوچک
با خود به دریا می برم
بی تو،
این روزها که شعرهایم
به تلخی خزر شده اند.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

...

همه ما در خاطرات
بر باد رفته ایم
همه ما در دیروز جا مانده ایم
من،
از کوچه ای بن بست
در یک روز تابستان
گم شده ام؛
کاش دیر نرسی
کاش کلید را برایت
گذاشته باشم؛
کی می رسی؟
می خواهم خواب نمانم؛
تو بیایی، من
در آستانه در با مریم و آب
نشسته باشم
و تو
از خاطرات فردا ناغافل
سر برسی
برایم آواز بخوانی
همان آواز خراسانی
...... لیلا ،لیلا، مو لیلا رو ....
...میزنه سینه ی بی کینه ی من ...
...چو موج دربا...
و من رقص کنان
از جایی میان دیروز و امروز
پیدا شوم
آه که چقدر زمان برایت
بی معنی ست؛
باورت نمی شود اگر بگویم
چقدر از آینه پیرتر شده ام
می ترسم
می ترسم دیر برسی
و من،
رفته باشم؛
می ترسم آبی.



۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

سفر

اگر چشمانم را ببندم که
دنیایت تاریک می شود
آبی،
نمی ترسی؟
نگاه کن
پلکهایم خسته اند؛
بشمار تا سه
بشمار،
یک
دو
س...



۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

...



يادت هست
آن شب كه بخوابم آمدى
ميان گيسوانم خوابيدى
من سر بر بالين ماه گذاشته بودم و
دريا در جزر و مد ميان آسمان و
تنهايى من مانده بود
بخاطر ندارم تو به گیسوانم گره خوردی
یا گیسوانم به تو
که هنوز که هنوزه
در خوابم مانده ای.

...



مردم را
کاشتم در گلدانی،
که بلکم گل دهد
به انبوه تنهایی من

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

مات

حتم دارم این بار
دیگر از خواب سکوتت
بیدار نخواهم شد؛
حالا تو حی بیا و صبرت را
به رخم بکش
من مدتهاست که مات شده ام.


می خواستم

می خواستم من باشم تو باشی
غروب باشد
ابر نباشد
باد بی آید
تابستان نباشد
بهار باشد حوالی اردیبهشت
شب شود
آسمان پر ستاره باشد
صاف باشد
تو همچنان باشی
من ستاره بچینم
تو ستاره دوست داشته باشی
تو من و ستاره و تیله و مریم را
دوست داشته باشی
من تو را دوست داشته باشم
ماه باشد
زمان باشد
بوی نم بیاید
چمن باشد
پابرهنه بدویم
تا انتهای شب
تا نتهایت دوشت داشتن
تا آنجا که دیگر
تا نباشد
من باشم تو باشی
پنجره باشد
سکوت نباشد
پنجره رو به کوچه بن بست نباشد
راه بی بازگشت نباشد
فاصله نباشد
بین دو دور نباشد
یادم تو را فراموش نباشد
تلخ نباشد
سخت نباشد
خواب
خیال
وهم و رویا نباشد
پنجره رو به باغچه
رو به درخت خرمالو
اما خرمالوها گس نباشد
کال
لک دار
نارس نباشد
دوست داشتنمان را گفتم
مثل زمستان سرد نباشد
فقط من باشم تو باشی
غروب باشد
ابر نباشد ...









۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

و فنجانی که دیگر
هیچ
فالی ندارد!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

مانده ام

این بار که به دیدنم آمدی،
اگر آمدی
مقداری زمان بیاور
می خواهم برایم صرفش کنی
در زمان حال

دیر زمانی ست که
بوی کلماتت را از خاطربرده ام
نه به یاد دارم
مرا به کدامین اسم دختران بهار می خواندی
نه به یاد داری
من به کدام لهجه
برایت از دریا می گفتم،
یا که تو را چند تیله دوست داشتم

اما هنوز که هنوزه دستانم
بوی کوچه های تابستان می دهد
و هوایی داغ
و
باورت نمی شود اگر بگویم
هنوز پاهایم خسته ی
خاطرات نا تمام مرداد است؛
و هنوز
شب ها به صدای سازت
که سکوت می نوازد
گوش می سپارم،
هر چند خارج میزنی استاد
تو نیز
سازت کوک نیست

حال مانده ام
در زیر کدام بهمن ماندی
که اینگونه تو را گم کردم؟





۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

تابستان

خوش به حال تابستان
چه خاطره ها دارد
از ما
...
كوچه هاى شهر
قدم های داغ
...
يادت هست؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

هیچ

قرآن را بوسیدم
آب را پشتم
بر زمین ریختم و
رفتم؛
من تو را به تیله ها
فروختم
من تو را فراموش
تو من را خسته
تو من را هیچ
من تو را
سکوت
من تو را
پایان
من تو را
آه ...
هیچ!

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

می بینی،
هنوز که هنوزه
بر بند نازک خیال
کودکانه ایستاده ام
...

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

به خدا قسم

اینقدر مدام
در گوشم سکوت مکن،
به خدا قسم که
فراموشت می کنم
که به باد می سپارمت،
اما می دانی
من اگر جایت بودم
در میان
این همه مکث بلند
که طعم ترس می دهد
به دهانم،
یک بار
به خدا یک بار
...
نه نمی گویم؛
لطفا دلم را
که بسته بودم
روزی به مردی
که بسیار شبیه دیروزت بود،
برایم پس بفرست؛
می خواهمش
فوری!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

...

من بى تو
شاعر شده ام،
تو بى من
چه مى كنى؟

باران

باران که می زند
بوی تو
در هوایم می پیچد،
آبی.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

مادر بزرگ
نمی دانم در کدام خواب کودکیم بود
که گربه ی همسایه
ستاره بختم را
از آسمان چید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

ای کاش

گم شده ام انگار
در کوچه های
بی ازدحام شهر؛
ای کاش
از میانه های کوچه
قد می کشیدی و
مرا
به نام کوچکم می خواندی،
حتم دارم پیدا می شدم
آنگاه که
آخرین الف از نامم
از لبان تو خارج می شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

مرد باش

اگر خواستى بروى
تو را به جان تيله هايم قسم
مردانگى كن،
لحظه اى
به ايست
دستت را برايم بالا بياور
و
زير لب
زمزمه كن
خداحافظ،
اگر غم هم در چشمانت نبود
نبود
فداي سرت؛
من هم قول مى دهم
زنانگى كنم و
تكه اى از وجودم را
براى هميشه برايت نگه دارم
خدا را چه ديدى
شايد روزى دلت گرفت
هواى تيله و مريم كرد
و دخترى كه
روزى
جايى
زمانى
دلش را برايت باخت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

لیلا که دلش می گیرد هوای دلش شرجی می شود مانند دریا
جزر می شود، مد می شود، تیله ها را آب می برد، غرق می شوند
غرق
لیلا که دلش می گیرد پیراهنش تصویری از شب می شود، سیاه می شود، لیلا خواب می شود
خواب
لیلا که دلش می گیرد از آسمان عروسکهایی بی لیخند می بارد که گم کرده اند،
تبسم معصومشان را در کودکیم
گم
لیلا که دلش می گیرد تنگ می شود دلش برای خودش
تنگ
...

...

دل از سکوتت مى گيرد ،
آبى.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه



مرد،
برايت از خاطراتم كمي گل نسترن آورده ام كه سنجاق كنم بر سرت،
كه بوي ارديبهشت بگيري، كه قناري سينه ات برايم باران بخواند كه بهار بيايد كه يادم ، تو را فراموش
پس چرا! مگر به انگشتانت دخيل نبستم كه فراموشم نكني؟
اين بار ميخواهم دامن زنانگيم را هم بر تنت كنم
كه باد كه مي آيد همه ي شعرهايم در چين هايش بلغزند آرام آرام آرام
راستي يادت نرود نخ بادكنكم را سفت بچسب
همه آرزوهايم درونش خوابيده اند،
نروند بر باد
بر باد
بر باد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

دوست

کاش دوست را می شد
همچون میوه های ترد تابستان
زیر آفتاب
از درخت چید و
با لذت بوئید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه



من يك مرد دارم، يك مرد كه من را ندارد
يك مرد كه سايه ام نيست كه من سايه اش هستم
من يك مرد دارم كه او ريشه مي دهد كه او پيله مى شود
كه من جوانه مى زنم كه باد مى آيد كه پيراهنم با چين هاى خيالم ميرود كه رفت
من يك مرد دارم كه آنقدر ها هم مرد نيست
من يك مرد دارم كه اگر مرد بود كه دلم را نمى برد
که برد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه



من یک دخترک چوبی با کمی پارچه و البته نخ و موی اضافی می باشم
من با کسی بازی نمی کنم اما همگی با من بازی می نمایند
من موهای بلندی دارم به بلندی همه آرزوهای دخترانه پنبه ای
من قلب هم می دارم
من قلبم را به دلم سنجاق کرده ام
من تماشا را دوست نمی دارم
من اعتراض دارم اما اجازه نمی دارم
من دهن میدارم اما حرف نمی دارم
من پنج انگشت در هر دست میدارم
من پا نیز حتی می دارم
من بازی را دوست نمی دارم
زندگی بازی خیلی لوسی می باشد
من....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه



آنقدر بزرگ شده ام كه بزرگ شده باشم كه باشم
كه عروسك نداشته باشم كه عروسك هم مرا نداشته باشد
كه دلم تنگ شود كه شود كه عروسك گريه اش بگيرد من كاغذم خيس شود دلش بگيرد گير كند از بس گير كرده بميرد
مرگ كه بد است ماشين ندارد كه با من بازي كند كه بازي را من با عروسك كردم
يادم رفت من به عروسك باختم
من بزرگ شدم عروسك كوچك ماند دلش شكست ماهي شد آب خواست
من دريا شدم آب شدم
آه من آب شدم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

دستطرح VI





باد آمد و مرد را از ذهنم انداخت در آب
مرد پولكي آب خورد آنقدر كه سير نشد غرق شد
ماهي شد شنا كرد ابداً خوابيد

دستطرح V





چشم هايم را مي بندم كه مرده باشم
كه باشم،
كه ماهي ها هم مرده اند،
ماهي هاي مرده نمايش ميدهند
نمايش حباب!
حباب هاي ماهي ها تيله ميشود
تيله ها بوي كودكي مي دهد بوي من مي دهد
اما من كه مرده ام از بس كه چشم هايم را بسته ام
كه موهايم بلند مي شود كه كه درخت مي شود
كه مي شود
كه
شود

دستطرح IV





من خودم را شخصا كوك زدم به زمين نزديك آسمان
كه گل بدهم كه من باشم كه گل باشم كه باشم
تيله در دستم كوك نخورد،
موهايم ريخت يا ريخت چيزي بر موهايم
كه مبادا من خواب باشم كه نباشم
كه باد آمد که می خواست برود
موج شد دریا شد
خیس نمی شوم من که خواب نیستم
که خواب ندیدم که دیدم

دستطرح III



دو زنبور بازو در بازو
در ايوان جنوبي خانه
با پيش زمينه باد
ابداً
خوابيده بودند

دستطرح II



ما دختركان باغ هاي گيلاس
خسته از شكوفگي
به انتظار باغبان
نشسته ايم

دستطرح I



من خواب دیدم که خواب دیده ام که دیده ام
من خواب دیده ام که عروسک مرده است
که عروسکه مرده، مرده است که مرده
من خواب دیدم که گربه بر روی خواب هایم خوابیده است
که خواب هایم را خورده است
که است
من خواب دیدم که گربه که خوابیده است که خوابیده است
در اصل نخوابیده است
گربه ء خواب از عروسک مرده میترسد
من خواب دیدم که باد خوابهایم را برد
که بادکنکم را برد
که باد مرا و خوابهایم را و بادکنکم را با هم برد
من خواب دیدم که دیدم که خواب دیدم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

بگمانم

بگمانم دوستت دارم
آنگاه که وقتی نیستی
از ده که نهایت اعداد است برایم
نه تا دلم می گیرد،
به ناگاه شاعر می شوم
و دلم مریم می خواهد
و باز،
به دنبال مداد رنگی هایم
که تمام شده اند از نبودت
حیران
در کنج اتاق می نشینم؛

بگمانم دوستت دارم
که بی دلیل می خندم
به روی ماه
که این روزها
به پشت پنجره ام گهگاه
سرک می کشد،
در نیمه های شب
بی صدا؛

بگمانم دوستت دارم
آنقدر که چند وقتیست
عقربه های خانه
همه خوابیده اند
و روزها بی تکرار ایستاده اند

بگمانم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

...

تو را امشب فریاد کردم
ای همه آبی من

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

زمان

دوستش داشتم،
نیامد
دوستم دارد،
نیامد

می دانم،
آن روز که بیایی
دیگر دوستت نخواهم داشت

با این افسوس که ما
چه شاگردان نا خلفی بودیم برای زمان

نذر

می دانستی که اردی بهشت را
نذر کرده بودم
برای آمدنت؟
نه،
بی گمان نمی دانستی
که بهار را
انتخاب کردی برای
خاطره نیامدنت؛
اما خوب
فدای سرت گلم،
عادت خواهم کرد
به نبودت
به قهوه تلخ
و به تیله هایی که دیگر
برق چشمانت را ندارند؛
نمی دانم چرا
بی هوا هوایت را کردم
و دلم
مریم خواست

... همین

زن 2

چه حقیر می شویم
با تک نگاه مردی غریب
که گمان برده ایم
شاید
روزی مارا دوست بدارد
و چه آسان
در خود فرو می ریزیم
با هر بار پلک زدنش
که گویی به تاریکی محض می برد
همه رویا هامان را.

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

زن

گم کرده ایم
وجودمان را،
خرد خرد
در سایه ی مردانی
که
روزی روزگاری
با سکوتی محو
از کنارمان گذشته اند
بی آنکه حتی لحظه ای
ما را
زیسته باشند
...
راست می گفت فروغ
چراغ های رابطه تاریک اند!

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

فال ها دروغ می گویند

به باد خواهم سپرد،
خودم را
تو را
و
هر چه خیال خام است.
نه،
بر نخواهم گشت؛
فنجانم را هم
بر نگردان
چه نقش تو باشد
چه راه
چه ماندن باشد
چه سفر؛
باز
باز نخواهم گشت،
می دانی که
فال ها گاها دروغ می گویند؛
من خود در کفم
رودها دیدم
که هنوز که هنوزه
به دریایی نریخته اند.


۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

...

دلم تنگ شده است
برای عروسکم مهسا
هم کلاسی ام در دانشگاه
و برای
همه روزهای نداشته ام؛
دلم تنگ شده است
اما
این بار نه برای تو
که برای آرزوهایم!

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

...

گاه خالی می شود
در وجودت چیزی
جایی
که پر نخواهد شد هرگز،
نه با فاصله
نه با برف
و نه حتی با تو

فراموشی

مادر می گفت فدای سرت
بزرگ می شوی یادت میرود؛
اما بزرگ شدم
خانمی شدم
به قد یک اردی بهشت
اما هنوز که هنوزه
هیچ چیز از خاطرم نمی رود،
...
می دانم حتی اگر
تمام مداد رنگی هایم را هم ببخشم
این خاطرات رنگ نمی بازند،
...
دیگر نقاشی نخواهم کرد.




۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

عید

اسفند را دود نکرده
عید آمد؛
می دانم امسال هم چشم می خوریم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

هم کلاسی

دیگر دیر است
برای آنچه
در کوچه های خاطره
بر باد رفت،
هم کلاسی.
این روزها
دل به صدای سکوت
دیگری بسته ام.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

بادبادک

شعر که نمی گویم
گیر کرده است
انگار در گلویم
چیزی،
مانند بادبادکی
به سیم های برق
مانده در کوچه ای
روزی
جایی
در کودکی.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

همان لیلا

گاه سنگینی سکوتت
همچون تلنگری
کوه غم هایم را
آوار می کند،
همان ها که
در گنجه های امید
پنهان کرده بودم
سالیان سال؛
و من
چه آسان می شکنم
و تو چه دیر خواهی رسید،
آنگاه که بگویی
دوستت داشتم
...
اما نگران نباش گلم
من هنوز همان لیلا،
دختر شاد اردی بهشتم
که این روزها
کمی غبار زندگی
بر چهره اش نشسته .

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

امشب

امشب ابر نیست
امشب باران نیست
امشب آسمان صاف است
امشب حال من خوب است
امشب
تو هم خوب باش.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بسته پستی

سعی کن این روزها
خانه باشی
می خواهم شادی هایم را
برایت پست کنم
آنهم سفارشی
به پستچی هم
می سپارم جز به لبخندی
از تو،
تحویل ندهد؛
نشانی هایت را هم
داده ام،
همان که مرد است
بوی زمستان می دهد
و
اردی بهشت را دوست دارد.
...
راستی،
کمی هم غم بود،
اما شرمنده
نگه داشتم
برای خودم.


۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

هیچ

ردپایت را
جایی،
اینجا دیدم
خواستم برایت
شعری بگویم،
هیچ نیامد
مگر
لبخندی بر لبانم؛
اما دروغ چرا
از خدا پنهان نیست
از تو چه پنهان
این هیچ هم حکایت ها دارد


۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

قهوه

نمی دانم
چرا این روز ها
قهوه ها تلخ تر شده اند،
شاید هم
این دهان من است که
طعم گس دریا گرفته است،
گفتم دریا
بوی رطوبت تمام کاغذم را پر کرد
هوس هوای شرجی شمال کرده ام
بوی جنگل
صدای موج
و دهن کف آلوده دریا
آنقدر که گفت
بیا و
تو تنها سکوت کردی؛
و من مانده ام
که این ساحل
چگونه بوسه های تلخ دریا را
تاب می آورد
هر روز و
هر روز
و
هر روز
...
راستی قهوه ات
سرد نشود گلم.


۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

یک شب زمستانی

تمام امشب برف مهمانم بود
او،
سپید سپید برایم می خندید
و من برایش
تنها تنها از پشت شیشه ها خواندم؛
او سرد رقصید
دانه دانه،
من
گرم به تماشایش ایستادم؛
تو
اما نبودی،
و عجب زمستان سردیست.


۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

حضور

وقتی نیستی
گم کرده ام
چیزی را،
جایی
شاید؛
...
وقتی هستی
پیدا می شوم،
سر تا پا
حتما.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

چمدان

چمدانم را با همه سکوت
با همه هیچ
از خاطراتت بستم،
دیر شده است
ماندن جایز نیست گلم
...
رفتم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

فنجان چای

هر بار که فنجان چای
گرمیش را
به رخم می کشد،
سردی فاصله هامان
چه نا جوانمردانه
نبودت را
فریاد می کند.
سردم است گلم
نمی آیی؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

...

وسعت این شب ها
دیگر در حوصله ام نمی گنجد،
نمی دانم
این روز ها بلند شده اند
یا که من
بی تو،
اینچنین نا صبور گشته ام؟!
می بینی گلم،
تازگی ها چه ارزان
لغت شکیبا را
به وسعت فاصله هامان،
می خرند!
...
چه می شود کرد،
فدای سرت.




۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

امشب حالم خراب است

امشب باز،
همان دخترک روزهای اردیبهشت شده ام
که دلش چه کودکانه
می گیرد،
برای عروسک هایش
که هرگز سخن نگفتند
و برای تیله هایش
که هیچگاه
طعم کوچه را نچشیدند؛
...
اصلا امشب می خواهم
بجای تمام قهر های نکرده ام
تو را فراموش کنم و
به جرم تمام حرف های نزده ات
دلگیر شوم؛
...
لج می کنم و
به تلافی همه شعر های ناسروده ات
این شعر را نیمه کاره رها ...

امشب حالم خراب است
می فهمی؟!



۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

آفرینش

دروغ می گویند
آدمی را از خاک نساخته اند،
من خود یک بار از دست خدا
افتادم و شکستم،
ببین...


۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

اتوبوس

من باز هم صبر می کنم،
اما اگر پسر خوبی نباشی
اگر مدام سکوت کنی
و از نیامدن بگویی،
در اولین ایستگاه دستت را رها خواهم کرد،
چادر گلدارم را
بر صورتم می کشم و
آرام پیاده می شوم؛
انگار نه انگار که تویی بوده است
که منی،
آنگاه دیگر
هر چقدر هم که کودکانه برایم گریه کنی
هر چقدر هم که صدایم کنی،
بر نخواهم گشت.
...
گفته باشم!

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

برف

برف که می بارد،
تمام خاطراتت
شعر سپیدی می شود
که کودکیم با آن
آدم برفیش را می سازد.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

خواب می بینم که...

این روزها مدام خواب می بینم،
خواب می بینم که نفس هایم به شماره افتاده اند
دستانم از خشم گر گرفته اند و
ذهنم را تا اطلاع ثانوی بسته اند،
و هرچه فریاد می زنم،
بی صدا، بر سرم آوار می شود
خواب می بینم که دیگر هرگز از خواب بیدار نمی شوم
و دیگر از خواب بیدار نمی شوند
خواب می بینم که خواب هایم بوی واقعیت گرفته اند
نارسیده، تلخ و گس
چیده می شوند
...
و من در خواب قول دادم
که تمام این روز ها را
تا به ته زندگی کنم؛
به شرط آنکه کابوسی بیش نباشد.




قایم موشک

قبول نیست،
دیگر با تو بازی نخواهم کرد!
اکنون
مدتهاست منتظرم
که بیایی
و مرا پیدا کنی،
اما تو
همچنان، چشم گذاشته ای
...