کلیه اشعار و تصاویر این وبلاگ متعلق به اینجانب بوده و هر گونه استفاده از مطالب و تصاویر اين وبلاگ بدون کسب مجوز از نويسنده آن پيگرد قانونی دارد. (لیلا جوینده)
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
گرینویچ
ساعت به وقت دلت
دارد زنگ می زند و
تو هراسان
پنجره به پنجره
همه ی دریچه ها را
به روی چشمانت
از من می بندی؛
از چه در هراسی مرد؟
دلی که دیگر برایت نمی لرزد؟
یا خاطر بر باد رفته ات؟
آب رفته که به جوب باز نمی گردد!
حواست کجاست
مرد!
از چه می گریزی؟
ساعت به وقت دلم
دیگر خوابیدست.
دارد زنگ می زند و
تو هراسان
پنجره به پنجره
همه ی دریچه ها را
به روی چشمانت
از من می بندی؛
از چه در هراسی مرد؟
دلی که دیگر برایت نمی لرزد؟
یا خاطر بر باد رفته ات؟
آب رفته که به جوب باز نمی گردد!
حواست کجاست
مرد!
از چه می گریزی؟
ساعت به وقت دلم
دیگر خوابیدست.
۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه
۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه
این شعر بوی صبح می دهد
راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما، به شب هم نباختیم
ما شب را تنها خیال کرده بودیم
خیالی خام
با عطرِ خاطراتِ مانده در گنجه
او ماند
او در شب جا ماند
من اما،
باور نداشتم
من که نور را دیده بودم بارها
شکوفه زده از صبح
آویخته از دیوارِ دیروز؛
او هم گفته بود
بانو مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام می تابید...
آری،
دریافتم
این بار خودم را
نور را
فردا را
راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما او در شب باخت.
* با نگاهی به شعرِ کمین سروده ی احمدرضا احمدی
ما شب چراغ نبودیم
اما، به شب هم نباختیم
ما شب را تنها خیال کرده بودیم
خیالی خام
با عطرِ خاطراتِ مانده در گنجه
او ماند
او در شب جا ماند
من اما،
باور نداشتم
من که نور را دیده بودم بارها
شکوفه زده از صبح
آویخته از دیوارِ دیروز؛
او هم گفته بود
بانو مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام می تابید...
آری،
دریافتم
این بار خودم را
نور را
فردا را
راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما او در شب باخت.
* با نگاهی به شعرِ کمین سروده ی احمدرضا احمدی
۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه
گنگ خواب دیده
سال ها بود که در
خوابهایت جا مانده بودی
و من
خیال می کردم تو را
در بیدارترین روزهایت
یافته ام،
با هم از کوچه های علاقه
عبور کردیم و
گمان بردیم که فردایی هست
اما دریغ که شب سالها
قبل از حضور من
بر پای بسترت
طلوع کرده بود،
در خواب هر روز مرا خواب میدیدی
و من به بیداریت
دل بسته بودم،
غافل از آنکه
تو بیداری را
خواب میدیدی.
خوابهایت جا مانده بودی
و من
خیال می کردم تو را
در بیدارترین روزهایت
یافته ام،
با هم از کوچه های علاقه
عبور کردیم و
گمان بردیم که فردایی هست
اما دریغ که شب سالها
قبل از حضور من
بر پای بسترت
طلوع کرده بود،
در خواب هر روز مرا خواب میدیدی
و من به بیداریت
دل بسته بودم،
غافل از آنکه
تو بیداری را
خواب میدیدی.
۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه
هی فلانی!
دل است دیگر
می گیرد،
هر چقدر هم که برایت
تنگ نشده باشد
هر چقدر هم که دیگر
شده باشی "فلانی" ؛
...
ناگاه در یک دم و بازدم
از یک لحظه ی
بی احساسِ کاملا روزانه
سینه ات
تنگ می شود،
خاطراتت قلمبه می شوند
و در گلویت چیزی
بی حرکت
ساکن و سنگین
گیر میکند
مانند ناخنی بر روی
تخته ی سیاه؛
...
دل است دیگر
می گیرد لعنتی!
می گیرد،
هر چقدر هم که برایت
تنگ نشده باشد
هر چقدر هم که دیگر
شده باشی "فلانی" ؛
...
ناگاه در یک دم و بازدم
از یک لحظه ی
بی احساسِ کاملا روزانه
سینه ات
تنگ می شود،
خاطراتت قلمبه می شوند
و در گلویت چیزی
بی حرکت
ساکن و سنگین
گیر میکند
مانند ناخنی بر روی
تخته ی سیاه؛
...
دل است دیگر
می گیرد لعنتی!
اشتراک در:
پستها (Atom)