۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

این شعر بوی صبح می دهد

راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما، به شب هم نباختیم
ما شب را تنها خیال کرده بودیم
خیالی خام
با عطرِ خاطراتِ مانده در گنجه
او ماند
او در شب جا ماند
من اما،
باور نداشتم
من که نور را دیده بودم بارها
شکوفه زده از صبح
آویخته از دیوارِ دیروز؛
او هم گفته بود
بانو مرا دریاب
به خانه ببر
 گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام می تابید...
آری،
دریافتم
این بار خودم را
نور را
فردا را
راست گفتی احمدرضا جان
ما شب چراغ نبودیم
اما او در شب باخت.


* با نگاهی به شعرِ کمین سروده ی احمدرضا احمدی



هیچ نظری موجود نیست: