۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

Xعزیز سلام
حالت چطوره؟گر چه خیلی ام برام مهم نیست،فهمیدی دیگه برام مهم نیستی؟ فهمیدی دیگه بهت فکر نمیکنم!
دیدی آخرش اونقدر بهم حرفتو نگفتی که فراموشت کردم!! باورت میشه دیگه تو هیچ خوابیم نمیای!
بگذریم،اوضاع و احوال چطوره؟ کارا روبراست؟ خوب به من چه!
میبینی دیگه حتی عاشقانه هم نمیتونم بنویسم!
دارم شوکولاته تلخ میخورم ولذت میبرم،مسخره ست،نه؟!

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

سلام
آغاز هر کاری سخت اما هیجان داره. فکر کنم یکم زمان ببره تا به اینجا نوشتن عادت کنم.
همیشه با خودم زیاد حرف میزنم ،میخونم و یا تو ذهنم شعر میگم، ولی نمیدونم چرا افکار از ثبت شدن روی کاغذ گریزونن!
به هر حال به نام الله آغاز میکنم و امید دارم که .....،که نمیدونم چی!
باشد تا رستگار شویم.