۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

دمش گرم!

می دانی،
 طفلک تقصیری نداشت
مرا فروخت که
برای خودش کمی تنهایی بِخرد
بگذارد سر سفره
با سی سالگیش بخورد
که بزرگ شود که بلکم
شاید او هم
روزی مَرد شود
حالا نه اینکه فکر کنی که مرد نبود،
 نه!
نبود! اما
آخر تو که نمی دانی
چه کوفتیست این دوست داشتن!
من اما کاملا با منطق درکش میکنم
خوب، سخت است که مدام
کسی در چشمانت نگاه کند
 و ببینی عشق
درونشان موج میزند
یا که هر لحظه
بدانی نفسی به نفست بند است
هر روز حرف های عاشقانه بزنی
و بدانی که دیگر
تنها نیستی؛
می بینی تهوع آور است!
نه،
هر چه فکرش را میکنم می بینم
درکش میکنم؛
بی انصاف هم نباید بود
باز جای شکرش باقیست
انصافا
دلم را خوب شکست،
دمش گرم!
سالها سرم گرم
به ترمیمش خواهد بود...

هیچ نظری موجود نیست: