۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

روزمزگی

شعرهایم دچار روز مزگی
تلخ و گس
در گلو مانده اند؛
آخر این شهر درن دشت
همه چیز آدم را
سِر می کند
انگار که تمام  احساساتت
 در خواب
زیرت  مانده باشد؛
آنوقت ست 
که در بیداری
تمام افکارت گِزگِز میکنند
و به مور مور می افتد
آن بخشِ بی شعور زده ی
مغزِ شهریت
 
می دانی،
من رازِ فواره های شهر را هم 
 فهمیده ام
گذاشنه اند که میدانها شکوهمندانه
به حالمان گریه کنند؛

گوش کن
کلاغ ها هم دیگر تا ته عشق را
در این خیابانها
خوانده اند :
ق ...قـــــــــــــــــار قـــــــار... قار

 باور کن
عاقبت یک روز
نارنجک به کمر
انگشت اشاره ام  را لای درِ ونِ گشت ارشاد
در با شرف ترین خیابان تهران
به نشانه ی هیچ و پوچ
قطع خواهم کرد


هیچ نظری موجود نیست: