۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

#3


اگر هم سیب دوست نداشتیم که گاز بزنیم باز هم فرار میکردیم
با چشمان بسته شاید هم با یک اسب که بخدا قسم
طفلکی خدا که دیگر خدا ندارد اما تو من را داری و دستانت
بوی نرگس میدهند مثل موهای من که هی پریشان میشوند که
تو گمان کنی که بادها هم آدم شده اند
حالا از من گفتن بود اگر چیزی را بستی جایی، بدان که هر پرنده
به یک پنجره امیدی دارد
می خواهی باور کن یا نه اما ترش تر از باورهایمان
نعره ای نیست گلم با قند بخور که سیر شویم

هیچ نظری موجود نیست: