۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

مى دانم ...




مى دانم
ديگر نمى آيى
اين كه خجالت ندارد
مرد!
از همان روز
كه پنجره
باز ماند
باد
آمد
شعرهايم را
برد
فهميدم
اما بگذار اعتراف كنم
آنقدرها هم
عاشقت نبودم
يعنى بودم
مى خواستم كه باشم،
اما ديگر نيستم
خودم را گفتم
نيست ام؛
پس ديگر سراغم نيا
نشانيم را نپرس
نگرانم نشو
دلت را
گهگاهى تنگم نكن
سلامم نرسان
نامم را نخوان
صدايم نكن؛
اصلا فرض كن
يادم
تو را
فراموش.


۳ نظر:

بارونی گفت...

یه بار خودت نوشته بودی

من بی تو شاعر شده ام، تو بی من چه می کنی؟

داشتم فکر میکردم که ما زنا شعر میگیم، و بخدا اگه مردهامون حتی شعرمون رو ذره ای بفهمن!

شهریار کوچولو گفت...

اینجاش عالی بود:
نیست ام!

تو شعرات همیشه شکایت می کنی و از نیومدن میگی،از دلت که از دستش گرفته !اما تهش همیشه یادآوری میکنی که دوسش داری و منتظری! خوش بحالش :)

ممنون می شم این مطلب آخرم رو بخونی

لیلا گفت...

@ بارونی: من منظورم به این خشنی نبود
به نظر من می فهمن، خوب هم می فهمن :)