گاهی دلم برای خودم
از پشت سر
تنگ می شود
آن زاویه ی پنهانی که
به چشم آینه ام نمی آید
آن منی که تنها عابران می بینند
دختری که دلتنگی هایش را
زیر دستانش
در جیب پنهان کرده و
چند بغض کوچک را
سنجاق زده بر روی کیفش
آویخته به شانه ی راست
تا تاب بخورند
آدمک های درون دفتر
که تاب تاب عباسی
خدا که مرا نمی اندازد
این چه حرفیست
اما کاش
من هم رهگذری بودم
از کنارِ خودِ غریبه ام
می گذشتم،
نگاهم را میان چین های شالش
گم می کردم
چشم به کفش هایش می دوختم
خوب که قدم هایش را شمردم
نزدیک می شدم
آرام بر شانه اش می زدم
و می گفتم:
هی! من شما را می شناسم!
از پشت سر
تنگ می شود
آن زاویه ی پنهانی که
به چشم آینه ام نمی آید
آن منی که تنها عابران می بینند
دختری که دلتنگی هایش را
زیر دستانش
در جیب پنهان کرده و
چند بغض کوچک را
سنجاق زده بر روی کیفش
آویخته به شانه ی راست
تا تاب بخورند
آدمک های درون دفتر
که تاب تاب عباسی
خدا که مرا نمی اندازد
این چه حرفیست
اما کاش
من هم رهگذری بودم
از کنارِ خودِ غریبه ام
می گذشتم،
نگاهم را میان چین های شالش
گم می کردم
چشم به کفش هایش می دوختم
خوب که قدم هایش را شمردم
نزدیک می شدم
آرام بر شانه اش می زدم
و می گفتم:
هی! من شما را می شناسم!
۴ نظر:
عالی بود بانو :)
خیلی زیبا بود، ممنون
من هم شما را میشناسم، با آن چین شالتان.
رامین: منم شناختمتون و ممنون از لطفتون.
ارسال یک نظر