۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

بی من چه خواهی کرد؟

بی من چه خواهی کرد
صبحی که دیگر
حتی یادت
در خاطرم نباشد
صبحی که
نامت در خواب دیشبم
مانده باشد و
من ناغافل
از آن پریده باشم
بی من چه خواهی کرد
روزی که دیگر
 تیله هایم
برق چشمانت را
 نداشته باشند؟
بگمانم آنگاه
دیگر زمستان آنقدرها هم
برایم مهم نباشد
سفید
 رنگ تنهاییت را ندهد
برف وسعت فاصله هامان را
نپوشاند؛
پس دیگر چه اهمیت دارد
که بهمن
بیاید
اسفند را دود کنیم
چشم نخوریم
بدویم
 تا اردیبهشت
تا من
تا تابستان
تا آسمان
که تو آبیش باشی
که من
دلم برایت تنگ شود
که تو
نیایی که من
منتظر بمانم
که شاعر شوم که شعر بگویم
...
بی من چه خواهی کرد
صبحی که دیگر
مفعول هیچ شعری نباشی
که دلم برایت نلرزد
که این بار
یادت
من
تو را
فراموش
...
نگرانت هستم گلم
بی من چه خواهی کرد؟



هیچ نظری موجود نیست: