می دانم،
عاقبت روزی
بزرگ خواهم شد،
آنقدر که
برخیزم و
وجود جا مانده
در مردان دیروزم را
باز
پس گیرم؛
باور کن
در یک صبح آفتابی
که همه خرمالوهای گس
دیگر رسیده باشند
من،
بزرگ خواهم شد
آنقدر که دیگر
هیچ تیله ای را
به مدادهای رنگی
نبازم.
عاقبت روزی
بزرگ خواهم شد،
آنقدر که
برخیزم و
وجود جا مانده
در مردان دیروزم را
باز
پس گیرم؛
باور کن
در یک صبح آفتابی
که همه خرمالوهای گس
دیگر رسیده باشند
من،
بزرگ خواهم شد
آنقدر که دیگر
هیچ تیله ای را
به مدادهای رنگی
نبازم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر