۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

گرینویچ

ساعت به وقت دلت
دارد زنگ می زند و
تو هراسان
پنجره به پنجره
همه ی دریچه ها را
به روی چشمانت
از من می بندی؛
از چه در هراسی مرد؟
دلی که دیگر برایت نمی لرزد؟
یا خاطر بر باد رفته ات؟
آب رفته که به جوب باز نمی گردد!
حواست کجاست
مرد!
از چه می گریزی؟

ساعت به وقت دلم
دیگر خوابیدست.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی دوست داشتم :)

عرشیا گفت...

ممنون، زیبا بود

رویا گفت...

شاید هنوز دل خاطره های بر باد رفته میلرزه

لیلا گفت...

رویا: نه عزیزم خیالت راحت، بعضی خاطرات و افراد ارزش کوچکترین تکون رو هم ندارن چی برسه به لرزیدن :)