ساعت به وقت دلت
دارد زنگ می زند و
تو هراسان
پنجره به پنجره
همه ی دریچه ها را
به روی چشمانت
از من می بندی؛
از چه در هراسی مرد؟
دلی که دیگر برایت نمی لرزد؟
یا خاطر بر باد رفته ات؟
آب رفته که به جوب باز نمی گردد!
حواست کجاست
مرد!
از چه می گریزی؟
ساعت به وقت دلم
دیگر خوابیدست.
دارد زنگ می زند و
تو هراسان
پنجره به پنجره
همه ی دریچه ها را
به روی چشمانت
از من می بندی؛
از چه در هراسی مرد؟
دلی که دیگر برایت نمی لرزد؟
یا خاطر بر باد رفته ات؟
آب رفته که به جوب باز نمی گردد!
حواست کجاست
مرد!
از چه می گریزی؟
ساعت به وقت دلم
دیگر خوابیدست.
۴ نظر:
خیلی دوست داشتم :)
ممنون، زیبا بود
شاید هنوز دل خاطره های بر باد رفته میلرزه
رویا: نه عزیزم خیالت راحت، بعضی خاطرات و افراد ارزش کوچکترین تکون رو هم ندارن چی برسه به لرزیدن :)
ارسال یک نظر