۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

کافه

لطفا مرا از همانجا
به قطر همین میز
که در پشتش چای نوشیدیم
دوست بدار؛
صبر کن حواسم نباشد
تا بی هوا،
هر چقدر خواستی
نگاهم کنی،
و برایم
شعر ببافی
با تک تک این کامواها،
که گردن هیچ کودکی را در زمستان
نپوشاند؛
بگذار دل من
گرم شود به نبضِ
دستانت بر این رشته های رنگ رنگ
که به بی قوارگی رویاهای
در رفته مان میمانند
...
یکی رو
...یکی زیر!
همیشه همینگونه بوده است
مردِ من،
... ولش کن...
 بیا و اصلا
چشمانت را
بدوز به لبانم
و کوک بزن
رشته رشته های احساسم را
به منطق آرامت؛
بعد
ناگهان
با همان لبخند محو همیشگیت
که گویی در کمال مردانگی
میگذری از همه ی
تقصیرات عالم
محو شو
 در مه غلیظ فنجانت.

هیچ نظری موجود نیست: