۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

خواب می بینم که...

این روزها مدام خواب می بینم،
خواب می بینم که نفس هایم به شماره افتاده اند
دستانم از خشم گر گرفته اند و
ذهنم را تا اطلاع ثانوی بسته اند،
و هرچه فریاد می زنم،
بی صدا، بر سرم آوار می شود
خواب می بینم که دیگر هرگز از خواب بیدار نمی شوم
و دیگر از خواب بیدار نمی شوند
خواب می بینم که خواب هایم بوی واقعیت گرفته اند
نارسیده، تلخ و گس
چیده می شوند
...
و من در خواب قول دادم
که تمام این روز ها را
تا به ته زندگی کنم؛
به شرط آنکه کابوسی بیش نباشد.




۲ نظر:

ناشناس گفت...

alli bud !alli!

ناشناس گفت...

ایشالا همة این روزها و کابوس ها هم تموم میشه..:)